پریشان زاده های ذهن من، وصال !




به ماه سوگند 
به مهر شبانه اش که نور می‌گستراند تا مرا ز ظلمات شب محفوظ بذارید.  

به ماه سوگند 
 به قهر شب‌های اولش، که بفهماند ای بشر عصیان گر، چقدر تنهایی، چقدر مفلوک و چقدر بی پناه.  

به ماه سوگند به چالًش که عمری مرا یاد چال لپت ای دوست که بدان گرفتار شدم، می‌انداخت!

مهتاب زیبای من، ای نور گستران ظلمت بی انتهای زندگانی. نور بخشیدی بر من خفته در کنج عزلت خویش و تاریکی را وا نهادی، چون شمعی که سوخت و گرما بخشید بر این سرداب بی حاصل. 

بذر افشاندی و عشق، بر این زمین برهوت و مترسک نظاره می‌کرد و امید داشت که از بذر عشقت، احساس بروید و عشق و شور مستی.
به آن مترسک کاهی سوگند که میدانی هیچ‌کس جز او مرا نفهمید، 

به همان قلب پوشالی و ساده و بی آلایشش سوگند که این زمین سرد و ماتم زده، آنچه در توان داشت، گذاشت و هر آنچه در ذره ذره‌ی خاکش بود خالصانه بر بذر عشق و محبتت دمید. 

اما چه حاصل که این مرداب، عمری همنشین تنهایی خویش بوده‌است و بس.   

چون زاغکی مفلوک که غار غار سر میدهد با امید نیم‌نگاهی ز بلبل مست، اما چه حیف و صد حیف که زاغ سیاه و زشت جز لعن و فحش نشنید و با هر بد‌عهدی ز بلبل، بیشتر از عمق وجود فریاد زد و نعره کشید و تارش تیره گشت، اما ز ناله دست نکشید و نکشید و نکشید.

تو را دوست میدارم، چه با من، چه بر من، چه در من حل شوی و چه مرا چون اسید بسوزانی.

بسوزان که سوزت بر دل نشیند، بر دلی که در تو غرق است و دل فریبان را راهی نیست در این خیبر. 

آه از این جدایی، از جبر جغرافیا، از دلت که با من بود و با دیگران نیز هم. دلی که صبر نگرد، چون کشاورزی که کاشت، اما به وصال جوانه ننشست و زمین را نیمه راه گذاشت و گذشت از این علفزار و سرسبز های کناری را برگزیده و    

 زمین مٌرد و مترسک اشک ریخت و کلاغ ماند و تنهایی خویش.   

نقطه ای که عقل و احساس درگیر عقاید میسوند، همان جاییست که میتواند مسیرت را تغییر دهد.

همان‌جایی که وجدان و غریزه، به جنگ می‌پردازند. نقطه ی صفر مرزی برای تقابل با هوس. حس جالبیست. آنجایی که میبینی در عمل چقدر به عقایدت پایبندی و چقدر نه !

دیرهنگامیست که انسان در این تقابل گیر کرده است. از پیامبرش گرفته، تا افراد عادی. از پیر خرابات تا مغان دیر. از دختر تن فروش تا روضه خوان مسجد.

نمیدانم حق را به کدام یک دهم. هیچکدام حقیقت خالص را بیان نمیکنند. هر کدام به نحوی، آرایشی غلیظ بر چهره ی زشت حقیقت میزنند و قند دروغ را در زهر حقیقت حل میکنند و تو نمی‌دانی این کباب خوش مزه، گوشت بره ی معصومیت که به دست قصاب ذبح شده یا الاغیست که در بیابان گم گشته .

نمیدانم و مطمئنم هیچ کدام از افراد بالا هم نمیدانند، که اگر میدانستند، رفتارشان با گفتارشان یکی می‌بود.

هرآنچه در گفتار میگویند را در کردار عوض میکنند و با سورمه از توجیه چنان می آرایند که گویی حقیقت محض این چهره ی زیباست نه آن گفتار سخت. .


ترس چیست؟

شاید مسخره ترین و در عین حال سخت ترین سوال این چرندیاتی باشه که در ادامه می‌خوام بگم !

با همون جمله ی اول شروع میکنیم : ترس چیست ؟

ترس یعنی از نتیجه یا پیش آمدِ یک رخداد نگران باشیم ( چه تعریف خفنی ! )، خب اینو که همه میدونن، اما تا حالا فکر کردین بالاترین نوع ترس چیه ؟ فکر کنم بالاترینهاش ترس از شکنجه و ترس از مرگ باشه، ( لااقل برای من اینه ) ولی خب برای بعضی ها موارد دیگه ای هم وجود داره، اما الان می‌خوایم در مورد همین دوتا صحبت کنیم.

شکنجه جسم ما رو در بر میگیره و مرگ، روح ما رو. پس وقتی از مرگ میترسیم، این روح ما هست که نگرانه نه جسم ما.

خب، سوال بعد : خسته کیست؟ و اصلا خستگی جسمی یا روحی !؟

خسته کسیه که دیگه واقعا هیچ امیدی و هدف و انگیزه ای نداره، کسی که در باتلاق روزمرگی های بد، غرق شده و هرچی دست و پا میزنه، به جای اینکه به بالا بره، به درون کشیده میشه !



ولی جسمیه یا روحی؟ وقتی شما از باشگاه میای خونه، جسمت خسته است اما اگر روحت خسته نباشه، با یه لیوان شربت و شیر و کوفت و مرض، رو به راه میشی. اما اگر روحت خسته باشه، همه جا حتی قبل و بین و بعد از مهمونی خسته ای و نمیدونی چی میخوای ! چی خستگیت رو در می‌کنه و کی میشی یه ادم عادی !

حالا فکر کنید ترس و خستگی با هم ترکیب بشن، چی میشه؟

انسانی که در باتلاق افتاده و می‌دونه هرچی دست و پا بزنه تاثیری جز خستگی جسمی نداره و آخرش قراره غرق بشه و بمیره اما ترس از مرگ، اون رو مجبور می‌کنه هر روز بیشتر دست و پا بزنه و هر روز خسته تر و مستهلک تر و داغون تر از دیروز بشه، تا جایی که یا دهانش هم به زیر باتلاق بره یا خستگیش بر ترسش غلبه کنه و دست از تلاش بی ثمر برداره و خودش رو به دست تقدیر بسپره !

گیرم از باتلاق هم نجات پیدا کنه، اون دیگه یه مرده ی متحرکه ! وقتی جسمت ت بخوره اما روحت نه، فرقی نداره زنده باشی یا مرده، فقط داری ت میخوری، بی هدف، بی انگیزه، بی دلیل ! و فقط منتظر روزی هستی که یا بر ترست غلبه کنی و دکمه ی خاموش رو بزنی، یا بر تو چیره بشنوند و دکمه ی خاموشت را بزنند !!!

و آنجاست عدم، جایی که هیچ نیست. پوچ، سیاه، خالی.

تمام میشوی، همچون فلاسک کهنه ای که عمری فقط آب را در درون خویش گرم نگه داشت بی آنکه بتواند لذت آن آب گرم را تجربه کند، بی آنکه بداند زندگی چیست و بی آنکه بداند لذت چیست، و یک روز شیشه ی صبرش لبریز میشود و نیمی ز آن آب میچشد، و بی آنکه بداند چرا، به زباله دان تاریخ می‌پیوندد، و تمام !

به همین راحتی چشمانمان را می‌بندیم و فکر میکنیم ادامه دارد، باشد!! زهی خال باطل


وصال پارسی


بر باد رفته

به کدامین گناه


نه دروغ است نه سفسطه
نه از روی ریاست و نه از روی ترحم
هرچه می گویم تنها از اعماق وجودم هست، از همانجایی که نه تنها شکوفه زده ای، بلکه جنگلی از بائوباب را در آن پرورش داده ای، جنگلی که حتی تبر هم چاره ی آن نیست.
زیبای من، زمانه با من چنین است، یک روز با من و صد روز بر من، و چنان در آن صد روز مرا قرین رحمت خویش قرار میدهد ! که آن یک روز مرخصی را خود ناخواسته بر خود زهر می کنم، که جز این رسمی بر من نیاموخته است زمانه !
عجز و ناله بسیار کرده ام و دیگر نوای زجه ندارم، توجیح و مغلطه هم نیست، تنها میخواهم بدانی، واقعا بدانی، عمیقا بدانی که چقدر برای من مهم و با ارزشی.
بیش از آنچه تصور کنی و کنند !
اما ارزش آنجایی معنا پیدا می کند که تنها به خود نیاندیشی، بلکه جمیع عوامل را دریابی و بدانی خاتونت با تو راه به جایی دارد یا خیر !؟
آنچه بر من در این ایام گذشت، جز خوبی و نشاط نبود و تمام تلاشم نیز این بود که قطره ای پاسخ در برابر این دریای احساس بدهم، اما تفاوت از احساس تا منطق، همچون تفاوت از زمین است تا آنسوی آسمان ! و این تفاوت هرچقدر هم کم تاثیر باشد، قطره قطره جمع می گردد و وانگهی دریایی خروشان می شود !
سخت است حلالیت طلبیدن از کسی که اینقدر عظیم است، اما به رسم همیشگی ام، طلب عفو دارم از آنچه تا امروز ناخواسته در دوستی مضایقه کردم و امیدوارم در ایام پیش رو مجال جبران داشته باشم، همانطور که همواره گفتم، بودم، هستم و خواهم بود، حتی به قیمت تحمل تازیانه و قفا.
انتهای کلام آنکه، لطفاً بر تنها قولی که از تو طلب دارم، پایبند باشی و هیچوقت، برای هیچکس و هیچ چیز، لبخند را از لبان زیبایت دریغ نفرمایی

وصال پارسی



میتوان صادق نبود و نگفت

میتوان نگفت و وارد شد

میتوان نگفت و زد و رفت و همچون خیلی ها، تنها خر مراد را از پل گذراند و از روستا گذشت و حتی نیم نگاهی هم به حاتم نکرد.

میتوان و میتوان و میتوان و میتوان

میتوان هم صادق بود و گفت و زخم شنید و تحمل کرد و فراموش شود هرچه اخلاق به خرج دادی و گارد گرفتی و کنترل کردی.

آری، چنین است رسم زمانه.

باید پاسخگوی این باشی که چرا چنین هستی و چنان که میخواهند نیستی !

نفس عمل غلط، درست ! در کتمان این حقیقت نمی کوشم ، اما از آنچه هستم دفاع میکنم، خواه ساده، خواه راه راه، خواه لجن !

اگر محبوبم، همینگونه پذیرا باش و اگر نه، نه !

وَگَر پذیراییْ و از مستیِ مِی سرخوش ، متحمل سردردهای فردایش هم باش و اگر نگران محتسبی و تحمل شلاق و حد را نداری، می را بگذار و ز میخانه برون آی که خربزه لرز دارد و می سردرد !

گر چه یاران فارغند از یاد من

از من ایشان را هزاران یاد باد


وصال پارسی


جمعه های پاییزی یعنی یک خواب راحت تا ظهر و بیدار شدن با نوای خشک و خشن نمکی.

جمعه های پاییزی یعنی قدم زدن های تنهایی زیر باران برگهای زرد و نارنجی

جمعه های پاییزی یعنی نوای سه تار، یعنی گوش جان به صدای همایون و سحر حافظ و اعجاز تار

جمعه های پاییزی یعنی یک لیوان چای تازه

جمعه های پاییزی یعنی رها، ز تن ها، تنهای تنها



 وصال پارسی


گاهی باید احساس را در دم کشت، همانجایی که میدانی توفیقی حاصل نخواهد شد، حال به هر دلیل و برهان. 
آنجا که علت نه، اما، معلول مهم است. 
آنجا که بردی نیست، فرق چیست که چرا؟ 
فقط باید احساس را در دم کشت و نگذاشت بائوباب ها رشه بدواند ،  کهپس از آن دیگر تبر هم چاره ی کارشان را نخواهد کرد.
درختانی سترگ که کل سیارک ب۶۱۲ قلبت و مغزت را خواهد پوشاند و تو میمانی و ریشه ها و تاریکی برگهای تودرتوی درختان .




وصال پارسی

جنگ چیست؟
سالهاست که در نبردیم بر سر سه چیز. زن و زر و زمین. چه نسل ها که سوختند، بر سر این سه ارزش، وه چه نطفه ها که نیامدند و چه نسلها که سوختند. سوختند تا گوشتی باشند مقابل توپ. توپی که فرماندهان از اتاق‌های زیبایشان فرماندهی می‌کردند. فرماندهی برای نمایش قدرت. قدرتی که معلوم نبود برای چه !
هر دو سمت جنگ به بهشت می‌روند، و این بزرگ‌ترین کمدی الهیست. هر دو میگویند خدا با ماشت، و چه خدای جالبی. خدایی که هم با قاتل و هم با مقتول. هم با قالب است و هم با مقلوب. 


نمی‌دانم این که دور باطلیست که در آن گرفتاریم. 
ای خوشا حیوانات که در این دور تنها برای زنده ماندن می‌جنگند! نه برای فتح، نه برای زر، نه برای زمین و نه برای زن.
لعنت به این جنگ، لعنت به این جنگ که عشق را در ما می‌کشد، شرم را در ما می‌میراند و روحمان را چرکین می‌کند. وحشی می‌شویم و روحمان را چرکین می‌کنیم، برای کسب چیزی که حتی نمی‌دانیم چیست.
چنگ فقط تا توپ نیست. فقط در میدان نیست. فقط بین دو ابرقدرت و یا کشور نیست. 
جنگ ما هستیم. مایی که روز به روز و ذره به ذره، روحمان را به نفسمان می‌فروشیم. روحی نَفَسِ الهی در آن پاک دمیده شده‌است اما چرکینش می‌کنیم. چرکینش می‌کنیم، به راحتی، و با حوا و هوس. با دروغ، با ریا، با رذالت و با عقده‌گشایی.
واقعاً چه می‌شود که اینقدر توحش در ما رشد میکند، اینقدر کثیف می‌شویم و اینقدر از مقام اشرف مخلوقات پست و خار و زبون می‌شویم؟
بد می‌کنیم و بد می‌گوییم و انتظار داریم بهترین‌ها برایمان رقم بخورد. خیانت می‌کنیم و خیانت می‌کنیم وانتظار داریم کل کائنات دست به سینه، برایمان کف بزند و به جای جزا، پاداشمان دهد و به ما شادی عطا کند .
نه
اینگونه نیست. بدی کردی، بدی می‌بینی و بخششی در این دنیا نیست. شاید هم هست! نمی‌دانم. نمی‌دانم آنچه مذهب خدا می‌نامدش، چه می‌کند!؟
چرا چنین می‌کند؟ شاید هم کاری نمی‌کند و این بدی‌هایی که بر ما نازل می‌شود، همان جزای اعمال بدمان است که بر سرمان می‌آید و ما خود در حال نقاص پس دادن هستیم.
اما ای کاش می‌دانست به کدامین گناه، چنین در این دوزخ گرفتارم. هرچه می‌اندیشم، نمی‌توانم رد پررنگی از بدی ببینم. عمری جز خوبی در ذهنم نبود و  عمری جز سواستفاده در دیگران ندیدم. آمدند، ویران کردند و رفتند. 
باغی هربار که به امید وصال و عشق بنا می‌کنم و لاله‌های رنگی را در آن به دستان خویش در خاک می‌کارم، هنوز زخم تیغ‌هایش تیمار نگشته، به خاکستری تبدیل می‌شود بی آب و علف.
و چه سخت است دیدن شوره‌زارهای پر ز علف هرز،‌که سرسبزانه پر ز عشقند و امید. .
یک جای کار می‌لنگد. انگار قانون جنگل برای ما انسان‌ها واقعیست. انگار باید کشت تا زنده‌ماند. نه تنها زنده ماندن،‌بلکه هرچه ما به آن‌ها لقب زیبا می‌دهیم نیز به آن وابسته است. عشق،‌ امید، وصال، شادی و . .
جالب‌تر نیز می‌شود. آنجا که هرزها و هرزه‌ها رنگ لاله‌ها را می‌گیرند و بیش از لاله‌ها مقبول می‌شوند. این دیگر درد دارد. دردی فراتر از تنهایی لاله‌های رنگی در میان خاکستر‌ها. آنجا که می‌بینی، علف‌های بی‌بنیان و پست، رنگ لاله دارند و لاله‌ها محکوم به انزوا و غربت و نظاره‌ی این آشفته بازار.
و مترسک،‌ می‌بیند. می‌بیند و غصه می‌خورد که چرا چنین است! قلب پوشالی مترسک از درد تیر می‌کشد و مغز پوکش ثانیه‌ای از نشخوار خویشتن دست نمی‌کشد. و چه سخت است مترسک بودن، و دروغین خندیدن. .

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Avery واگویه ها Devin تاریخ ایران از نگاهی دیگر رمان نویسی موفقیت فردی انلاین معرفی انواع کالاهای مورد نیاز لوازم آرایش ارزان استاد سئو Lisa