نقطه ای که عقل و احساس درگیر عقاید میسوند، همان جاییست که میتواند مسیرت را تغییر دهد.
همانجایی که وجدان و غریزه، به جنگ میپردازند. نقطه ی صفر مرزی برای تقابل با هوس. حس جالبیست. آنجایی که میبینی در عمل چقدر به عقایدت پایبندی و چقدر نه !
دیرهنگامیست که انسان در این تقابل گیر کرده است. از پیامبرش گرفته، تا افراد عادی. از پیر خرابات تا مغان دیر. از دختر تن فروش تا روضه خوان مسجد.
نمیدانم حق را به کدام یک دهم. هیچکدام حقیقت خالص را بیان نمیکنند. هر کدام به نحوی، آرایشی غلیظ بر چهره ی زشت حقیقت میزنند و قند دروغ را در زهر حقیقت حل میکنند و تو نمیدانی این کباب خوش مزه، گوشت بره ی معصومیت که به دست قصاب ذبح شده یا الاغیست که در بیابان گم گشته .
نمیدانم و مطمئنم هیچ کدام از افراد بالا هم نمیدانند، که اگر میدانستند، رفتارشان با گفتارشان یکی میبود.
هرآنچه در گفتار میگویند را در کردار عوض میکنند و با سورمه از توجیه چنان می آرایند که گویی حقیقت محض این چهره ی زیباست نه آن گفتار سخت. .
ترس چیست؟
شاید مسخره ترین و در عین حال سخت ترین سوال این چرندیاتی باشه که در ادامه میخوام بگم !
با همون جمله ی اول شروع میکنیم : ترس چیست ؟
ترس یعنی از نتیجه یا پیش آمدِ یک رخداد نگران باشیم ( چه تعریف خفنی ! )، خب اینو که همه میدونن، اما تا حالا فکر کردین بالاترین نوع ترس چیه ؟ فکر کنم بالاترینهاش ترس از شکنجه و ترس از مرگ باشه، ( لااقل برای من اینه ) ولی خب برای بعضی ها موارد دیگه ای هم وجود داره، اما الان میخوایم در مورد همین دوتا صحبت کنیم.
شکنجه جسم ما رو در بر میگیره و مرگ، روح ما رو. پس وقتی از مرگ میترسیم، این روح ما هست که نگرانه نه جسم ما.
خب، سوال بعد : خسته کیست؟ و اصلا خستگی جسمی یا روحی !؟
خسته کسیه که دیگه واقعا هیچ امیدی و هدف و انگیزه ای نداره، کسی که در باتلاق روزمرگی های بد، غرق شده و هرچی دست و پا میزنه، به جای اینکه به بالا بره، به درون کشیده میشه !
ولی جسمیه یا روحی؟ وقتی شما از باشگاه میای خونه، جسمت خسته است اما اگر روحت خسته نباشه، با یه لیوان شربت و شیر و کوفت و مرض، رو به راه میشی. اما اگر روحت خسته باشه، همه جا حتی قبل و بین و بعد از مهمونی خسته ای و نمیدونی چی میخوای ! چی خستگیت رو در میکنه و کی میشی یه ادم عادی !
حالا فکر کنید ترس و خستگی با هم ترکیب بشن، چی میشه؟
انسانی که در باتلاق افتاده و میدونه هرچی دست و پا بزنه تاثیری جز خستگی جسمی نداره و آخرش قراره غرق بشه و بمیره اما ترس از مرگ، اون رو مجبور میکنه هر روز بیشتر دست و پا بزنه و هر روز خسته تر و مستهلک تر و داغون تر از دیروز بشه، تا جایی که یا دهانش هم به زیر باتلاق بره یا خستگیش بر ترسش غلبه کنه و دست از تلاش بی ثمر برداره و خودش رو به دست تقدیر بسپره !
گیرم از باتلاق هم نجات پیدا کنه، اون دیگه یه مرده ی متحرکه ! وقتی جسمت ت بخوره اما روحت نه، فرقی نداره زنده باشی یا مرده، فقط داری ت میخوری، بی هدف، بی انگیزه، بی دلیل ! و فقط منتظر روزی هستی که یا بر ترست غلبه کنی و دکمه ی خاموش رو بزنی، یا بر تو چیره بشنوند و دکمه ی خاموشت را بزنند !!!
و آنجاست عدم، جایی که هیچ نیست. پوچ، سیاه، خالی.
تمام میشوی، همچون فلاسک کهنه ای که عمری فقط آب را در درون خویش گرم نگه داشت بی آنکه بتواند لذت آن آب گرم را تجربه کند، بی آنکه بداند زندگی چیست و بی آنکه بداند لذت چیست، و یک روز شیشه ی صبرش لبریز میشود و نیمی ز آن آب میچشد، و بی آنکه بداند چرا، به زباله دان تاریخ میپیوندد، و تمام !
به همین راحتی چشمانمان را میبندیم و فکر میکنیم ادامه دارد، باشد!! زهی خال باطل
وصال پارسی
میتوان صادق نبود و نگفت
میتوان نگفت و وارد شد
میتوان نگفت و زد و رفت و همچون خیلی ها، تنها خر مراد را از پل گذراند و از روستا گذشت و حتی نیم نگاهی هم به حاتم نکرد.
میتوان و میتوان و میتوان و میتوان
میتوان هم صادق بود و گفت و زخم شنید و تحمل کرد و فراموش شود هرچه اخلاق به خرج دادی و گارد گرفتی و کنترل کردی.
آری، چنین است رسم زمانه.
باید پاسخگوی این باشی که چرا چنین هستی و چنان که میخواهند نیستی !
نفس عمل غلط، درست ! در کتمان این حقیقت نمی کوشم ، اما از آنچه هستم دفاع میکنم، خواه ساده، خواه راه راه، خواه لجن !
اگر محبوبم، همینگونه پذیرا باش و اگر نه، نه !
وَگَر پذیراییْ و از مستیِ مِی سرخوش ، متحمل سردردهای فردایش هم باش و اگر نگران محتسبی و تحمل شلاق و حد را نداری، می را بگذار و ز میخانه برون آی که خربزه لرز دارد و می سردرد !
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
وصال پارسی
جمعه های پاییزی یعنی یک خواب راحت تا ظهر و بیدار شدن با نوای خشک و خشن نمکی.
جمعه های پاییزی یعنی قدم زدن های تنهایی زیر باران برگهای زرد و نارنجی
جمعه های پاییزی یعنی نوای سه تار، یعنی گوش جان به صدای همایون و سحر حافظ و اعجاز تار
جمعه های پاییزی یعنی یک لیوان چای تازه
جمعه های پاییزی یعنی رها، ز تن ها، تنهای تنها
وصال پارسی
درباره این سایت